|
بالهاي خاكستری…
1 تا مدتها بيوزني بود و خلأ با رنگهايي ثابت اما نامشخص، يا اصلا رنگينبود، نوعي بيرنگي و بيحجمي طولاني كه با سكوتي دلچسب آميخته وجاري ميشد، بعد سبكي و كرختي خاصي همه وجودش را پر كرد، به طورعجيبي از روياي موهوم و در عين حال بيمعنايي كه در درونش شناور بودلذت ميبرد. انگار هميشه از خود بيخود شدن نوعي لذت به همراه ميآورد،مثل عشق، مثل خواب، كسي چه ميداند، شايد هم مثل مرگ، بعد سكوتيممتد، تا اينكه گويي كليدي را بزنند و همه چيز به حركت بيفتد، آرام وموزون، دوباره سايهها شكل گرفتند، رنگها، حجمها، صداها و حركت تصاوير، خانهها و خيابانها كه لبريزازآدمهاي ريز و درشت است، مغازهها،بانكها، سطلهاي زباله، گورستان، صفهاي مردم، اتوبوسها، خانهخودش، قفسه كتابها، آسمان بيرون پنجره و جفتي بال بزرگ خاكستري كه پشت شانههايش روئيده بود، بالهايي با پرهاي پهن و كشيده كه رويشان نقشهاي مينياتوري سياه و سفيد داشت و دايرههاي كبود رنگي كه با باز و بستهشدن بالها شكل عوض ميكرد، خود او هم ميدانست كه در خواب است وخواب ميبيند، چرا كه هيچوقت در بيداري، نه خود و نه هيچ آدميزادي رااينطور پرنده گونه نديده بود، غير از چيزهايي كه از افسانههاي قديمي به خاطرداشت و يا صحنههايي كه در فيلمهاي تلويزيوني ديده بود كه آدمها در موقعخطر بال در ميآورند و قهرمانانه به جنگ پليديها ميروند.اما هر چه نگاه كردهيچ آثاري از قهرماني در چهره عبوس و ژوليده و ته ريش نتراشيده و شكمبرآمدهاش كه از زير پيژامه بيرون زده بود، نديد، فقط دو بال بزرگ خاكستريبا پرهاي سياه و سفيد. فكر كرد شايد از آلودگي گوشت يخ زده شام ديشب باشد كه با بن كارگري گرفته است. يا از قرصهاي ضد انگلي كه هر روزميبايست در محل كارش بخورد، با اكراه فشار ملايمي به كتفهايش آورد وسعي كرد به آرامي دو سه بار بالهايش را به هم بزند، اين كار را كرد ولي باترس و دلهره، هنوز متحير بود كه چرا اينطور شده. باز فكر كرد. بهخاطرشآمد اخيرأ كتابي خوانده كه داستان مردي را نقل ميكرد كه صبح موقع بلندشدن از خواب تبديل به حشرهاي بزرگ و چندشآور شده يا جايي ديگرمردي كه موش شده بود، فكر ميكرد حتمأ تحت تأثير آن نوشتهها قرار گرفتهاست. با خود گفت: - چه اشكالي داره، پرندهها هم زندگي بدي ندارند، جاي شكرش باقيه كهالاغ نشدم، يا سگ، يا يه گوسفند كه بهترين دقايق عمرش رو نشخوار كردن ميدونه، هر چند... - هنوز هوا روشن نشده بود، فقط گاهي صداي رفتگرها كه با غيظ زمين راجارو ميكشيدند، شنيده مي شد، به زنش نگاه كرد و به دختر و پسرش كه آرامخوابيده بودند و پنكه كه با صداي يكنواخت بالاي سرشان وز وز ميكرد.دوباره چند بار بالهايش را به هم زد، ته دلش احساس لذت كرد، گفت: - زياد هم بد نيست، اگر چه به تعداد موههاي سفيدم پرهاي سفيد رنگ دارم، دلم ميخواست حالا كه پرنده شدم، چند سال جوانتر ميبودم. از سر افسوس آه بلندي كشيد، ياد حرفهاي پدر بزرگش افتاده بود كهميگفت: - پرنده پير مثل رودخونه كم آبيه كه هيچوقت به دريا نميرسه. حالا او هم پرنده چاق و ميانسالي شده بود كه نميدانست قادر به پروازكردن است يا نه، با اينكه از سالها قبل، از همان كودكي ميل به پريدن و پركشيدن مثل عقابي بزرگ را داشته است، حتي مدتها پيش در سفري هوايييكباره دلش خواست از هواپيما بيرون بپرد و روي تل ابرها سوار شود، بله،واقعأ قصد آن را داشت. اما ترسيد با گفتن اين موضوع مسخره شود و فقط، باحسرت، تا پايان سفر به توده ابرها نگاه كرده بود... ساعت ديواري چهارم و نيم صبح را نشان ميداد. هنوز نيم ساعتي مانده بود تازنگ ساعت بالاي سرش به صدا درآيد. آنوقت ميبايست مثل هر روزخوابآلوده و بيحوصله بيدار شود و همانطور نيمه خواب و نيمه بيدار تارسيدن به محل كار روي صندلي سرويس شركت چرت بزند و آنجا دوبارههمان كار كسالت آور و صداي آزاردهنده پي در پي ماشين آلات ...تق تتقتتق، تق تتق تتق،تق تتق تتق... از بياد آوردنش دچار سردرد شد، در سايه روشن اتاق، پاكت سيگارش راپيدا كرد و يكي آتش زد. در جا دود به شكل هالههاي خاكستري رنگي دراطرافش پر شد، نگاهي به بالها انداخت، هنوز باورش نميشد كه حقيقي باشند،با ترديد آتش سيگار را به لبه يكي از پرها چسباند، بوي پر سوخته و كز داده شده را بخوبي در هوا حس كرد و نفس راحتي كشيد، زنش در رختخواب غلتي زد و با چشمان بسته شروع به غر زدن كرد: - اين وقت شب باز هم سيگار ميكشي، ميخواهي بچه رو توي خوابخفه كني؟ گفت: - بگير بخواب الان خاموشش ميكنم. اما زنش هيچ نشنيد، به دختر كوچكش نگاه كرد كه غرق در خواب شيريني لبخند ميزد، يك آن به فكرش رسيد همگي را بيدار كند تا بالها را به آنهانشان دهد، يا به شوخي به نك پرها زير دماغ زنش را قلقلك دهد، اما بلافاصلهمنصرف شد، با خود گفت: - اگر زنم ببينه حتمأ ديوانه ميشه، تازه بعدش بايد حقوق چند ماه روخرج دوا و درمانش بكنم، نه، بچهها هم پدرشان را اينطور شبيه حيواناتنبينند بهتره... اما خود او شيفته بالهاش شده بود. چند پك عميق زد و سيگار را خاموش كرد و ايستاد، احساس غرور ميكرد، همينطور حس اطمينان خاطر نسبت بههمه چيز... سرش را درجا روي شانهاش گرداند، از نرمي بالهاش لذت ميبرد،در همان حال چند قدم راه رفت و روبروي آينه ايستاد، چه بالهاي زيبايي،خود را شبيه همان عقابي ديد كه بارها طرحش را روي كاغذ ميآورد، بيصداميخنديد، برگشته بود به سالهاي كودكي. دور اتاق ميدويد و بال بال ميزد،آنقدر سريع كه لحظهاي به خود آمده و ديد در همان فضاي كوچك تا نزديك سقف بالا رفته و اين كار جريان هوايي را بوجود آورده است، زنش دوباره مثل قبل با صدايي گنگ و نامفهوم كلماتي را زمزمه كرد: - هنوز كه بيداري، پنكه رو ديگه خاموش كن، باد صبح خنكه،بچهها سرماميخورند... رفت كنار پنجره و به دور دستها خيره شد، به افقي كه از ساختمانهاي بلندو چراغهاي روشن و نورهاي قرمز و زرد تشكيل ميشد، تصميم گرفت برود،پرواز كند. از همان پنجره بالهاي بزرگش را باز كند و پر بكشد روي آسمان واوج بگيرد و همه چيزهايي را كه هميشه در حسرت ديدارشان بود، ببيند، همهآرزوهاي نارس و عقيمش را، با خود گفت... ديگه از شر پلههاي اين ساختمانچهار طبقه راحت شدم، دو تا بال كه بزنم كار همه پلهها را ميكنه... با فكرهاييكه در سر داشت حالت مضحكي به خود گرفته بود، شبيه كودكاني كهميخواهند اسباب بازي جديدي را آزمايش كنند. دوباره گفت: ديگه از فردابچهها رو با پرواز به مدرسه ميبرم، مطمئنم هيچكدام از دوستانشان مسيرمدرسه را نميپرند، حتمأ خوشحال ميشوند و ديگه غصه بيماشيني من رونميخورند. تازه همينطور سركار هم ميرم، يا خريد. چقدر سختيميكشيدم و با كلي مسافت در شهر تا بتوانم ارزانتر خريد كنم، ولي حالا فقط پرپرپر، درست مثل كبوترهاي نامهبر، حتي ميتونم سري هم به برادرم بزنم،خيلي وقته نديدمش، شايد هم يه طوري بشه فراريش داد، با همين بالها، ديوانهكله خراب، با اون چيزهايي كه مينوشت و ميخواند، هر چند نميدانمكجاست، اما مهم نيست، اصلا مگر چند تا زندان داريم، با اين بالها يك روزهميشه توي آسمان همه آنها رفت. بايد خيلي ديدني باشه. وقتي حواس همه بهدرها و سيمهاي خارداره، يكدفعه از بالا بپرم وسط حياط زندان و اون رابردارم و بال بزنم نك آسمان، تا آنجا كه چشم هم كار نكنه... همينطور كه با خود حرف ميزد، نگاهش روي چراغ قرمز چشمكزنانتهاي خيابان ثابت ماند، يكباره مثل آدمهاي وازده از تمام افكار خودپشيمان شد و با خنده سردي پنجره اتاق را بست، به ساعت نگاه كرد. به اتاق ووسايل زندگيش كه با سليقه و وسواس خاص زنش چيده شده بود، كمد لباس،ميز ناهارخوري، مبلها، تلويزيون رنگي، بعد افراد خانوادهاش كه آنقدرراحت خوابيده بودند، انگار چيزي، دست ناديدهاي سررسيد و ضربهاي به اوزده بود، مثل شخص خوابآلودي كه با چند تكان شديد، يا حتي با تلنگري بهخود ميآيد و همه اشكال محو را به وضوح ميبيند، فكر كرد در دنيايي نيستكه بشود غيرعادي بود، بشود به جاي راه رفتن پرواز كرد. يا اينكه براي رفتن بهمحل كار مثل بقيه سوار سرويس همگاني نشد، غيرعادي است كسي به جايكت فقط دو بال بزرگ خاكستري روي شانهها داشته باشد: غيرعادي است كسي هر طور ميخواهد حرف بزند، يا حتي فكر كند، نميشود هر غذايي رادلش خواست بخورد، هر فيلمي را ببيند و يا هر نشريه و كتابي را بخواند.فهميد صاحب بالهاي مزاحمي شده، بالهايي كه متعلق به قهرمانان روئينتناساطيري است، نه او با آن وضع و شمايل دست چندم انساني، او كه حتيتحمل سنگيني آن بالهاي بزرگ را ندارد و در عرض همان چند دقيقه از حملبالها احساس خستگي ميكرد... دوباره نزديك پنجره رفت، شب داشت آرامآرام به انتها ميرسيد و خيابان با بيميلي آماده تردد قدمها و چرخها و صداهاميشد، بطرف گنجه اتاق نشيمن رفت، قيچي خياطي زنش را برداشت، شايداولين تصميم قاطعانهاي بود كه در تمام طول زندگي، آن هم به ميل و خواستهخود، گرفته بود، چشمهايش سنگين بود و خشك، نوعي بغض بدون اشك،اولين پر را قيچي كرد، بلندترين و زيباترينش را، همان كه مثل شاه پر پرندگان كشيده و پهن بود و نقشهاي مينياتوري سياه و سفيد و دايرههاي كبودخاكستري داشت، يك لحظه به نظرش آمده ناله دردناكي از درون خود شنيدهاست; اما اهميتي نداد و دست به كار شد، چند بار قيچي را به زمين گذاشت ودوباره برداشت، سعي ميكرد به هر نحوي خود را مداوا كند. گفت "خيليهم مشكل نيست، من كه با اين بالها بدنيا نيومده بودم، ميتونم مثل روزهايقبل و مثل همه آدمهاي اطرافم به يه زندگي ساكت و آرام ادامه بدهم، بدونهيچ اضطراب و ريسكي..." بيامان پرها را قيچي ميكرد و روي زمين ميريخت، در مدت كوتاهياطرافش از قطعههاي ريز و درشت پرهاي سياه و سفيد پر شد، ميان توده پرهاشناور شده بود، به ياد سفرش و ابرها افتاد، فكر كرد اگر آن روزها از هواپيما ميپريد حتمأ چنين تصويري به وجود ميآمده است، آخرين پرها را هم بادقت از انتهاييترين قسمت چيد و كار را به آخر رساند، چقدر خسته شده بود،چشمهاش سنگيني خواب داشت اما پرها را كه ريخته و پاشيده ديد ياد اوقاتتلخيهاي زنش افتاد. گفت: - اگه بيدار بشه و اتاق را به اين وضع ببينه، چه قشقرقي به راه مياندازه... با عجله درز بالش خود را شكافت و پرها را داخلش ريخت، بعد دوباره درز را به هم دوخت، زير لب گفت: دورشان كه نريختم، هنوز هم بالها رادارم، چه فرقي ميكنه، روي شانهها يا زير سر، تازه اينطور هيچ خطري همبراي كسي نداره... خود را ميان رختخواب رها كرد و سرش را به نرمي بالهاي رويائيش سپرد، چند ثانيه بعد دنياي خواب دهان باز كرد و او را به سمت فراموشيكشانيد و دوباره فرسنگها سكوت تا اينكه زنگ به صدا دربيايد. 2 ساعت كوچك بالاي رختخوابش بيوقفه پنج صبح را اعلام ميكرد، باچشمهاي بسته دكمه زنگ را فشار داد، چند دقيقه با نارضايتي در جايش پيچ وتاب خورد، بعد به عادت هر روز بيرمق و كسل بلند شد تا خود را آماده رفتنكند، دهانش بدمزه بود، خميازه بلندي كشيد و در آينه خيره ماند، كرختي كوفتگي غير متعارفي را در شانههايش حس كرد، ناخودآگاه خواب هذياني شب قبل در ذهنش دور زد و بياختيار به كتفهاش دست كشيد; يكباره تمام بدنش داغ شد و چيزي مثل سيلاب درونش به جريان افتاد، زبري تازهاي رويپوست شانهاش تيغ تيغ ميزد. هنوز گنگ بود و ناباورانه به اطراف نگاه ميكرد. تمامي خانه در خواب بود. نور چراغ چشمكزن خيابان از پنجره بهداخل ميتابيد و ديوار اتاق را با رنگهاي قرمز و نارنجي مخلوط ميكرد وچند قطعه پر كوچك خاكستري با خطهاي مورب سياه و سفيد كه اطراف بالش و رختخوابش روي زمين افتاده بود و نسيم صبحگاهي ملايمي بازيشانميداد. |
|